آمده بودند که بمانند.شاه ها که عوض می شدند جای پای آنها محکم تر می شد.جسمشان بر زمین بود و فکرشان زیر زمین. همین که مردم پی سیر کردن شکم هایشان بودند، کار را برای آنها راحت تر می کرد. ظاهر را خوب حفظ می کردند.اما کم کم کار به جای باریک کشیده شد. خرداد 42 ، مردم دیگر مردم سابق نبودند. دلشان به خدا خوش بود و پشتشان به آقا روح الله گرم. روشنگری های آقا روح الله، کار خودش را کرد. عذرش را خواستند. ترکیه، عراق، کویت، نهایتا پاریس. آقا روح الله که تبعید شد، نفس راحتی کشیدند. به خیالشان دیگر عرصه خالی شده بود. اما آتشی که آقا روح الله روشن کرده بود، فقط با خاک گور خاموش می شد. پیام هایش می رسید. دوستانش بیکار ننشستند. آنها هم بیکار نبودند. بهمن 57 ، وعده ی خدا عملی شد، ولی آنها هنوز باور نکرده بودند. دلشان به نفوذ خوش بود و خرابکاری. لانه ی شان که تسخیر شد، حساب کار دستشان آمد. فکر نمی کردند که بعد از این همه سال بروند. گفتم که آمده بودند که بمانند.
بی خود نبود که آقا روح الله، انقلاب دوم را از انقلاب اول بزرگ تر می دانست. دمشان را روی کولشان گذاشتند و رفتند. اما رفتن همان و کینه ی شتری هم همان. کینه از آقا روح الله، از دانشجویان خط امام، از مردم. همان کینه کار خودش را کرد. آتش جنگی را روشن کردند که خاموش کردنش هشت سال طول کشید. هنوز داغ جنگ تازه بود که آقا روح الله پر کشید. کودکانه خوشحالی می کردند، اماعلمش زمین نماند. علمدار جانباز، خلف صالحی بود. تا اینجا که این طور بوده. خدا حفظش کند. خیلی زود خنده از لبانشان محو شد. برنامه هایشان هم تغییر کرد. برنامه های 10ساله. آن قدر ما را سرگرم «تعدیل» و «توسعه» کردند، که کم کم داشتیم از ارزش هایمان «عدول» می کردیم. اما «آقا» یک ذره هم کوتاه نیامد. 10 سال اول داشت تمام می شد.باید کاری می کردند. و ناگهان فتنه ...
تیرماه 78 «مترسک ها» شروع به خوش رقصی کردند. مترسک ها باور کرده بودند که آدمند. فکر می کردند که ارباب هایشان می آیند و آنها را از بلاتکلیفی در می آورند. دوست داشتند آنها بیایند و بمانند. بمانند برای همیشه.
طوفان مترسک ها را با خود برد. اما آنها باز هم می رقصیدند، برای اربابانشان، برای خوشحال کردن آنها. اما کاری از دست مترسک ها بر نمی آمد. گاهی «غر» می زدند و گاهی «جر». اما به هدفشان نرسیدند.
سالها بعد «مترسک ها» جای خود را به«نگهبان ها» دادند. اما بعضی هایشان هنوز بر سر مزارع سایه انداخته بودند. دیگر دستشان کوتاه تر شده بود. اما باید کاری می کردند. 10 سال دوم هم داشت تمام می شد.و ناگهان فتنه...
اما این فتنه ابعاد وسیع تری داشت. مترسک ها هم گیج شده بودند. این را از سوتی هایشان می شد بفهمی. این بار دیگر ارباب ها را در کنار خود می دیدند. داشته ها و نداشته هایشان را آماده کرده بودند. فرقش با 10سال پیش این بود که عده ای از مردم هم باور کرده بودند که مترسک ها آدمند. اما مترسک ها به مردم هم رحم نکردند. آنها فقط دلشان برای خودشان می سوخت و برای ارباب هایشان. مترسک ها می خواستند از مردم انتقام بگیرند. کمبودهایشان را از چشم مردم می دیدند. آنها آزادی را در چنگال های اربابانشان جستجو می کردند. مترسک ها ترحم مردم را برمی انگیختند. آنها می توانستند زندگی شان را بکنند، بی آنکه بخواهند بر مترسک بودنشان سرپوش بگذارند. اما خودشان نخواستند. امان از خود باختگی. این بار هم «آقا» کوتاه نیامد. «آقا» مترسک ها را خوب می شناخت، اما همه چیز را از چشم اربابها می دید.
«در فتنه دمیدند بسی تا 9 دی از دست یل فاطمه سیلی خوردند»
آنها دیگر خسته شده بودند. دنبال راهی بودند که بیایند تا بمانند.بررسی هایشان نشان می داد که تا زمانی که «آقا» هست و مردم هم پشت سرش هستند، هیچ غلطی نمی توانند بکنند. این را خودشان علنا اعلام کردند. فهمیده بودند که از کجا خوردند. از آقا، از استقامت مردم، از اعتقادات مردم، از...
برنامه هایشان عوض شد. خواستند مردم را از پا در بیاورند. «تحریم» بهترین گزینه بود.چیزی که تازگی نداشت، ولی زیاد جدی گرفته نمی شد. اوایل که تحریم ها را آغاز کردند، چیزی جز بهره برداری های سیاسی را دنبال نمی کردند. می خواستند قدرتشان را نشان بدهند، تا دولتها در مقابل آنها زانو بزنند. اما این بار، فشار بیشتر بر روی مردم بود. دنبال این بودند که مردم را از راهی که رفته اند پشیمان کنند.از خون هایی که داده اند.... عمق کینه شان نسبت به مردم نمایان شد. اما دلم به حالشان می سوزد. آنها هنوز نسل من و تو را نشناخته اند. نسل 9دی. نسل پیروی از ولایت. نسل اقدام به هنگام و به اندازه. نسل بصیرت. نسلی که «فضای غبارآلود» را خوب می شناسد و «دندان های فشرده شده از حقد و غضب» را خوب می بیند.نسلی که «کوخ نشینان» را ولی نعمتان این انقلاب می داند و از هیچ «هجرتی» برای کمک به آنها دریغ نمی کند. نسلی که در شلمچه و طلاییه چنان از خود بی خود می شود که عارفان در کوی دوست. بچه های انقلاب( دهه شصتی ها) که دیگر آبدیده شده اند. بچه های جنگ هم همین طور. بچه های جنگ چنان حسرت این روزهای ما را می خورند که ما حسرت شبهای جبهه. گویا در باغ شهادت را نبسته اند. ای دل چه می کنی؟! می مانی یا می روی؟!...